فقر:

از رنجی خسته ام که از ان من نیست
بر خاکی نشسته ام که از ان من نیست

با نامی زیسته ام که از ان من نیست
از دردی گریسته ام که از ان من نیست

از لذتی جان گرفته ام که از ان من نیست
به مرگی جان می سپارم که از ان من نیست

...
...

اون جا اشکام زمینو تر نمی کنه ...

همین الان مراحل پایانی خوردن یه سیبُ با همه ی تشریفات و ملزومات سپری کردم ( این جانب؛ شخصاّ ). راستی من همیشه دونه های سیبَم، می خورم. خیلی خوبه.شمام از این کارا بکنین. رفتم تهموندشُ (؟) بندازم دور وقتی برگشتم؛ احساس کردم گلومُ یه چیزی گرفته. این جمله  هی تو فکرم با یه صدایی خونده می شُد. اومدم خودمم بگم که یه دفه چندتایی سُرفه با شتاب اومدن به دیدارم و خُلاطه نتونستم بگم. اما الان که می تونم بگم؛ نه؟
« کیست در این شهر که او مست نیست؟ »
...
ناقُلا! از کجا فهمیدی که نگُفتم؛ هان؟!

راستی

شمایی که میای به این ناکُجا خراب؛ اگه سوالی نداری یا از سوال کردن خوشت نمیاد، اگه چیزی برای گُفتن به فکر خسته و درگیرت نمیاد، اگه سکوتُ دوس داری؛ لا اقل این نظراتُ و بزن. بعدش ( البته با اسم و نشون ) یه سُکسُکی بکن. منم قول می دم قبلش نگم که: هی فلانی ... دیدمت؛ بیا بیرون.
راستی دلم برای قایم موشک خیلی لک زده. دلم خیلی می خواد که بگم: « سُکسُک، سُکسُک » و « دیدمت ... » ...