درختی پیر
شکسته، خُشک، تنها، گم
نشسته در سکوت وهمناک دشت
نگاهش دور
فسرده در غُروب مرده ی دلگیر ...
امروز همش دلم گرفته بود. به هر دریم زدم باز نشد. یعنی کسی نبود که درُ باز کنه ... شایدم بوده و نمی خواسته درُ باز کنه. شایدم...
الان که دارم مینویسم؛ نه دلم گرفته، نه با این که نصفه شبه خوابم میاد. می دونی هوس یه سفر جمُ جور زده به سرم، با یه دو سه چهار پنج نفری که سفرش حسابی چسبنده بشه. راهشم مارپیچ باشه، یعنی جاده اش پُر پیچُ خم باشه. راستی پنج نفر زیاد نیست؟ شاید با هم دعوامون بشه؟ مگه نه؟ چار نفری بهتره ...
خوب این که کُجا بریم و چه جوری بریم به گردن شماست ... خوب همسفر عزیز زمانشم خودت بگو ... فوقش اینه که من نمیام دیگه. خواب از سرم پریده این کاغذ و این مدادُ گرفتم دستم دارم نقاشی می کنم. خوب دیگه ممکنه گوشِت درد بگیره ... خلاصه گُفتم که گیرندتُ دست کاری نکنی. ای بابا مثّ این که داره خوابم میگیره ...
لالایی بلدی عزیز؟! خوب ... پس خوب شُد: یک دو سه ... شروع کُن!