واگوینده تر

در فراسوی مرزهای تنت تورا دوست می دارم.


اینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
اسمان بلند و کمان گُشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه اخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
ترا دوست می دارم.


در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
                                                  به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
                       که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد ....

در فراسوهای عشق
ترا دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ ...


در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده ...

اه ... ارزو !

درختی پیر
شکسته، خُشک، تنها، گم
نشسته در سکوت وهمناک دشت
نگاهش دور
فسرده در غُروب مرده ی دلگیر ...


امروز همش دلم گرفته بود. به هر دریم زدم باز نشد. یعنی کسی نبود که درُ باز کنه ... شایدم بوده و نمی خواسته درُ باز کنه. شایدم...
الان که دارم مینویسم؛ نه دلم گرفته، نه با این که نصفه شبه خوابم میاد. می دونی هوس یه سفر جمُ جور زده به سرم، با یه دو سه چهار پنج نفری که سفرش حسابی چسبنده بشه. راهشم مارپیچ باشه، یعنی جاده اش پُر پیچُ خم باشه. راستی پنج نفر زیاد نیست؟ شاید با هم دعوامون بشه؟ مگه نه؟ چار نفری بهتره ...
خوب این که کُجا بریم و چه جوری بریم به گردن شماست ... خوب همسفر عزیز زمانشم خودت بگو ... فوقش اینه که من نمیام دیگه. خواب از سرم پریده این کاغذ و این مدادُ گرفتم دستم دارم نقاشی می کنم. خوب دیگه ممکنه گوشِت درد بگیره ... خلاصه گُفتم که گیرندتُ دست کاری نکنی. ای بابا مثّ این که داره خوابم میگیره ... لالایی بلدی عزیز؟! خوب ... پس خوب شُد: یک دو سه ... شروع کُن!

... و هم سحرگاهی دروغینم !

دنبال یه چیزی می گشتم که برات پیدا کنم و بنویسم. ولی پیدا کردن سخته، خیلی سخته ... خیلی دردناکه ... بهر حال مثّ این که باید با این درد ساخت. اشکالی نداره. ساختن که کار سختی نیست؛ مگه نه ؟! پس می سازیم.

....................

اه ای ماه که می ایی، می تابی 
از فراز شاخه ها و برگ ها، گُل ها، جگن ها،
ماه تنها مانده روی برگ های سبز!
ماه بی کس!
... ای ماه!
ای نگاه سرد شیطانی!
برای خاطر عاشقان
سایه ها را زیر شاخ و برگ های سبز پنهان کن!
ماه تنها مانده ی غمگین
سایه ی تاریک شاخ و برگ جنگل را
رازگاه عاشقان کن!