فصل دیگر :

بی انکه دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالفسرای باد
یأس موقّرانه ی برگی که
                                بی شتاب
بر خاک می نشیند ...
ره بر نگاه نیست
تا با درون درایی و در خویش بنگری !
با افتاب و اتش دیگر گرما و نور نیست ...
این ، فصل دیگری ست
                             که سر مایش از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه
در تنم!

می نویسم، خط می زنم.
چاره کیه؟
چاره چیه؟
چاره کجاست؟
با تو دارم حرف می زنم!
با تو ...
کجایی؟ کجا رفتی؟
بدین پرسنده ی دلسوز پاسخ سردی نمی گویی؟
بدین پرسنده ی تنها پاسخ سردی نمی گویی؟
بسّه ...
از چار جانب راه گریز بسته است؟!
امّا ...
امّا فریاد من همه گریز از درد بود.
چرا منُ تنها می ذارین؟
پس چی شُد اون نوازش؛ اون نوازشت؟!
بیا ...
بیا ... بیا ...
بدون فانوس بیا ؛ امّـــا بیـــا ...

کنار جادّه :

خامش منشین
                      خدا را
پیش از ان که در اشک غرقه شوم
از عشق
            چیزی بگوی !


...............................................................................................................................


یه چند روزی (بنا به دلایلی ... ) رفته بودم سفر.اما بازم سرعت کارم به گونه ای شگرف چندان فاصله ای از حدّ انتظار نداره. رفته بودم شمال.یکی از نتایجی که از این سفر گرفتم اینه که :
اون چیزی که بالای دهن ادمای اون جا بود؛ چندان شباهتی به دماغ نداشت.به هر جهت، الان اون جوری که باید باشمُ، اون جوری که دوست دارم باشم؛ نیستم.