در این روز بی امتیاز ...

...
مثل این است، در این خانه ی تار،
هر چه، با من سر کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد
مثل این است که می جُنبد یأس
بر سکونی که در این ویران جاست
مثل این است که می خواند مرگ
در سکوتی که به غم خانه مراست ...


وقتی که ناراحتی، وقتی که سرت درد می کنه، وقتی که اعصابت در به داغونه ... چکار می کنی؟ هان؟ بگو دیگه ... وقتی هیچ غلطی نمی شه خورد؛ باید چکار کرد؟ باید در رفت؟ باید مُرد؟ یا باید جون کند؟ نمی دونم ... اما هر چی هست الان سرم خیلی درد می کنه (خیلی)؛
تنمم همین طور؛ کم کم دارم دیوونه می شم ... البته اگه تا حالا نشده باشم (که امید وارم شده باشم)!
اگه الان این جا بودیُ؛ عرق سرد رو پیشونیمُ می دیدی؛ نگاه سرد و پژمردمُ می دیدی؛ لب و دهن اویزونمُ می دیدی؛ دیگه نیاز نبود این همه جون بکّنم ... احساس می کنم که یه چیزی یا یه کسی از زیر پوستم داره فشار میاره که بیاد بیرونُ یه هوای تازه یی بخوره؛ حرومزاده داره منُ می کشه. خستم اما خوابم نمیاد ... حالت تهوّع دارم؛ فکر کنم یه دکتری، چیزی باید برم ... شاید برم!

واگوینده تر

در فراسوی مرزهای تنت تورا دوست می دارم.


اینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
اسمان بلند و کمان گُشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه اخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
ترا دوست می دارم.


در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
                                                  به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
                       که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد ....

در فراسوهای عشق
ترا دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ ...


در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده ...