یاد مهتابی

به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدامانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
بیا ای همگناه من در این برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها.
و من می مانم و بی داد بی خوابی.

در این ایوان سرپوشیده ی متروک،
شب افتاده ست و در تالاب من دیریست،
که در خوابند ان نیلوفر ابی و ماهی ها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می ترسم ترا خورشید پندارند.
و می ترسم همه از خواب برخیزند.
و می ترسم که چشم از خواب بردارند.

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.
و نیلوفر که سر برمی کشد از اب ...
پرستوها که با پرواز و با اواز،
و ماهی ها که با ان رقص غوغایی،
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند،
پرستوها و ماهی ها و ان نیلوفر ابی.
بیا ای مهربان با من،
بیا ای یاد مهتابی!

مرگ


بر انچه دلخواه من است
حمله نمی برم ...
خود را تمامی بر ان می افکنم!


دراز کشیده بودم. به خیلی چیزا و خیلی کَسا ( خیلی کسایی که دوسشون دارم و کسایی که ندارم ) فکر می کردم. داشتم یه چیزاییُ تو فکرم مرور می کردم که بنویسم و داستان تلخ ( البتّه برای من ) از همین جا شروع می شه:
به خاطر یه سری مسایل و مشکلات کاملآ خانوادگی ( شخصی؟ )و کاملآ گس تا یه چند وقتی ( که معلوم نیست چقدره )قراره ساکت بشم یا اگه بخوام بهتر و روشن تر گُفته باشم، خفه شم؛ البتّه تو یه طول و عرض جغرافیایی مشخّص ( یه طول و عرض جغرافیایی پَست و اندک و محدود ). یعنی بمیرم. یعنی مُرده بشم!
اگه یه وقت به سرت زد که بفهمی من کُجام و چه حالی دارم و چه کار میکنم؛ باد هنوز جرأت نکرده ردّ پامُ روی شنُ ماسه ها پاک کنه؛ می تونی دنبالشون کنی تا برسی به من. خوب دیگه باید برم برسم به کار و بارَم.
همین دیگه ... تا فردا!

من به هر سو می دوم گریان

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ امده ام، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
ـ ای!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می گردم:
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در انجا نفسی تازه کنم.
اه!
می خواهم فریاد بلندی بکشم ...
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مراباید این داد کند
از شما «خفته ی چند »!
چه کسی می اید با من فریاد کند؟