خواب بی رؤیا



بر شیشه های پنجره
اشوب شبنم است ...
یادش به خیر پاییز
با ان
توفان رنگ و رنگ
که بر پا
در دیده می کند!
...
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!

چون پار، چون دیسال، من هنوز خستهَ م. تنهام، پریشونم. مثّ پارسال ... جات این جا خیلی خالیه. جات این جا، کنار من روی زمین، تو این تاریکی خیلی خالیه. امّا ... چرا جات خالیه؟ چرا تو این تاریکی این جا، کنار من، جای تو باید خالی باشه؟ چرا؟! این خستگی چرا از تنم نمیاد بیرون؟ جای به این تنگی و سردی، چطوری این خستگیُ دلبسته کرده؟ خستگی که جای سبز می خواد؛ چطوری این جا پاش به این وحشتناکی گیر کرده؟ چه طوری ...
تو این ذهنِ نم کشیده ی من، انگار تنها چیزی که یه کَمکی جوشش و جنبش به وجود میاره؛ یه ایده ی نــابــــه.می فهمی؛ میگم: یه ایده ی ناب! همین ایده ی بی نظیر که تو از اون، بی خبری!بیشتر دوست دارم اگه قراره از این موضوع با خبر بشی، تو قالب یه پدیده ی فیزیکی باشه! ایدهَ ش خیلی نابه؛ خیلی ... یعنی بد جوری نابه. میبینی (؟) اونقدر ناب هست که تو این همه سُستی و کرختی تونسته این همه دست و پا بزنه. خلاصه، باید بگم که این جورایی که بوش میاد؛ باید بی خیالش شَم.
راستی چرا یه کی تو این ذهن و فکرِ من هی میگه:
« تا شقایق هست،
   زندگی باید کرد ... » ؟
تو می دونی؟!
...
تو می دونی؟
...
تو می دونی!
...
تو می دونی ...
...
تو می دونی.

اندوه

نه چراغِ چشمِ گرگی پیر،
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیکرانِ خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد؛
در شب دیوانه ی غمگین،
که چو دشت او هم دلِ افسرده ای دارد.

در شب دیوانه ی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، اه، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛
نه صفیرِ بادِ ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر ...

نکته هایی در باره ی صندلی

راستشُ بخوای اینه که می خواستم چندتا چیز کوچیک موچیکُ بهت بگم؛ که یدفعه شُد، این صندلی انتیکِ بی همه چیز. امروز رفتم سینما ( تــنــــــــهــــــــــــــــاااااااااااااااااااا ). هر چی این دل بی صاحاب گفت با این رفقات برو، و هیچ کدوم نیومدن که این جوری شُد. وقتی فیلم تموم شد یه بابایی شوروع کرد دست زدن( فقط یه بابایی ). هیچ کی دست نزد و نمی دونی عزیز چه ایماژیُ دارم برات تصویر می کنم. یه جورایی خیلی هولناک. یارو هر چی ادامه داد هیچّ کی نرفت طرفش. خلاصه یه جورایی همه ی فیلم یه طرف؛ داستانِ این یاروَم یه طرف.
بلند شدم( از رو صندلی ) و وایسادمُ ، خیلی سری زدم بیرون. تو راه داشتم، فکر می کردم اسم این یارو نوید ( می شناسیش که: همون حرومزاده ) می تونست روزبه ایرانی ( می شناسیش که: ... ) باشه، یا نه ؟!
بعد دیدم این نوید کوچولوی ما نه دیوونَس، نه چُلاغه، نه قفسش انقدربی در و پیکره؛ که با پای نداشته بپّره اون بالا بالاها. یکم باهاش کلنجار رفتم و بعدش نمی دونم باد بود، بوران بود، این بارونِ دیوونه بود یا یه نیازِ نشناخته بود که اومد با خودش بردِش. راستی چَن جای این فیلمه دلم هرّی ( حرّی ) ریخت روی زمین؛ زیر پام. امّا شانس اُوردم که تاریک بود، نه من؛ نه هیچکیِ دیگه نفهمید ...