نمی خوام که خودم یه بار دیگه چیزایی که پیشتر نوشتم ؛ بنویسم . چون حالشُ ندارم .
باید به کانسیلیاریم بگم یه چاره ای اندیشه کنه ... امّا من خسته و پریشان حال و تنها و تلخ و ...
ـ راهی جز رفتن سراغِ اونا نداری . ( با نگاهی دور و از احساس تهی )
ـ اگه تو این جوری فکر می کنی ، من حرفی ندارم . فقط ...
ـ فقط چی ... ؟!
ـ نگرانم ؛ نمی دونم
ـ نگران چی ؟
ـ راستش تا دستم را بیُفته ، طول می کشه و شاید ...
ـ نگران نباش . مــــــــــــــــــــــــا با توییم .
ـ امیدوارم ...
برای شروع یه تفعّلی می کنیم ؛ تا ببینیم چی میشه !
...
شبانه :
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه افتاب ،
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای ،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده ای !