نکته هایی در باره ی صندلی

راستشُ بخوای اینه که می خواستم چندتا چیز کوچیک موچیکُ بهت بگم؛ که یدفعه شُد، این صندلی انتیکِ بی همه چیز. امروز رفتم سینما ( تــنــــــــهــــــــــــــــاااااااااااااااااااا ). هر چی این دل بی صاحاب گفت با این رفقات برو، و هیچ کدوم نیومدن که این جوری شُد. وقتی فیلم تموم شد یه بابایی شوروع کرد دست زدن( فقط یه بابایی ). هیچ کی دست نزد و نمی دونی عزیز چه ایماژیُ دارم برات تصویر می کنم. یه جورایی خیلی هولناک. یارو هر چی ادامه داد هیچّ کی نرفت طرفش. خلاصه یه جورایی همه ی فیلم یه طرف؛ داستانِ این یاروَم یه طرف.
بلند شدم( از رو صندلی ) و وایسادمُ ، خیلی سری زدم بیرون. تو راه داشتم، فکر می کردم اسم این یارو نوید ( می شناسیش که: همون حرومزاده ) می تونست روزبه ایرانی ( می شناسیش که: ... ) باشه، یا نه ؟!
بعد دیدم این نوید کوچولوی ما نه دیوونَس، نه چُلاغه، نه قفسش انقدربی در و پیکره؛ که با پای نداشته بپّره اون بالا بالاها. یکم باهاش کلنجار رفتم و بعدش نمی دونم باد بود، بوران بود، این بارونِ دیوونه بود یا یه نیازِ نشناخته بود که اومد با خودش بردِش. راستی چَن جای این فیلمه دلم هرّی ( حرّی ) ریخت روی زمین؛ زیر پام. امّا شانس اُوردم که تاریک بود، نه من؛ نه هیچکیِ دیگه نفهمید ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد