صندلی



بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش اید ...
کجا؟ هر جا که این جا نیست.
من این جا از نوازش نیز چون ازار ترسانم ...
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من این جا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم ...

شخصیت ها:
ــ راننده: حدودآ پنجاه ساله، خسته و بیمار.
ــ حمید: مسن، ریزنقش، سرسخت. با چهره ای بشّاش و چشمانی برّاق که اشکارا موجی ازهراس و کهولت در ان دیده می شود.
ــ مریم: همسر حمید، کمی جوان تر.
ــ نوید: نوجوانی شانزده ساله.
...
غروب هنگام؛ حمید، مریم و نوید خسته در کناری در انتظار سواری به انتهای نه چندان دور خیابان چشم دوخته اند. چراغ های خیابان در حال روشن شدن هستند. ندای اذان با توده ای از هوا و صداهایی بس گوش و دل خراش شنیده می شود. پیکانی قرمز رنگ به سمت انها در حرکت است ...
حمید: دربست تا شهرزاد ...
راننده: ۱۸۰۰ می برم؛ هستی؟
حمید: ۱۵۰۰ تا بس نیست، رییس؟
راننده: حالا بیا بالا ببینیم چی میشه.
[حمید کنار راننده می نشیند؛ مریم و نوید عقب پیکان. و ماشین با فشاری ملموس به راه می اُفتد.]
راننده: حاج اقا از تهران اومدین اینجا؟
حمید: بله. اومدیم یه سَری به رفقا و اشناها بزنیم.
راننده: ماشین ندارین؟ بدون ماشین خیلی سخته!
حمید [در حالی که در اینه ی کناری پیکان سبیل پُر پشت و موی نداشته اش را کنترل می کند]: نه والّا ...
راننده: زندگی خیلی سخت شده. من سه تا دختر دارم؛ سه تام پسر. ندارم براشون کتاب و دفتر بخرم. ندارم یه تیکّه نون ـ خشکه بذارم دهنشون.
[حمید به این فکر میکند که این یارو می خواد ۱۸۰۰ خودشُ در بیاره؛ یه نیگا به راننده میندازه و از افکار پلید و تصوّرات موذیانه ی خود خجالت می کشد.]
حمید: بله. زندگی خیلی سخت شده. یعنی سختش کردن.
...( با نهایت پوزش ادامه ی این داستان زیبا و شنیدنی را بر بازوان شبهایی دیگر می نهیم!)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد