نقل از
دوستی تازه اشنا :
قاصدک!
گفته بودم که دگر نیست مرا
انتظار خبری
باز اما تو چنین
پرشتاب؛ پر غرور
زچه روی
از برم می گذری؟؟!!
قاصدک!
گفته بودم که مرا نیست تمنّای کسی
در دلم ـ مهر ـ نیازی و هوسی.
گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی
گفته بودم که به ماتمکده ام
نیست حتی امیدی به حضور مگسی
باز امّا تو چرا
بر سر راه منم در گذری؟؟!!
قاصدک!
خسته؛ پریشان و دلم غمگین است.
رو به هر سوی نمودم؛ امّا
هیچ جا نیست مرا هم نفسی
نیست فریاد رسی.
قاصدک!
پرتو مرگ به روی دل من سنگین است.
سایه جانم بربود
دل تنهای من امّا
از انِ چه کسی خواهد بود؟؟!!
قاصدک!
حسّ تنهایی و بی یاوریم بیش نمودی رفتی.
گفته بودم که : نــیـــــــا
گفته بودم : « برو ان جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو ان جا که تو را منتظرند ».
تو که خود فهمیدی
« در دل من همه کورند و کرند »
باز امّا ز چه روی امده ای؟؟!!
قاصدک!
امدی گفتی که هیچ؛ خبری نیست ز کس
گفتی امّا چه کنم
باورم نیست؛ که نیست
هیچ کس را خبرم.
هیچ کس از دلم اگاه نشد.
هیچ با درد من اشنا نشد.
هیچ کس همدم و همیار نشد.
قاصدک!
ـ نور مهتاب حرامت نشود ـ ؟!
خیز تا صبح دگر باز رسد.
خیز بال و پر خود را بگشا
دل و جانم بستان
پر کش و با خود بر ... .
قاصدک!
دل من سخت اسیر است
دل من سخت گرفته است
نیست تابم که ببینم
تو چنین خسته و رنجور شوی
بال و پر کش به دیاری دیگر
سوی یاری دیگر
نیست امید مرا روز وصالی دیگر.
قاصدک!
در بهدر کوچه های غم!
قاصدک!
قاصدک بی خبرم!
زود رد شو زبرم
زود رد شو زبرم ... .