مرگ


بر انچه دلخواه من است
حمله نمی برم ...
خود را تمامی بر ان می افکنم!


دراز کشیده بودم. به خیلی چیزا و خیلی کَسا ( خیلی کسایی که دوسشون دارم و کسایی که ندارم ) فکر می کردم. داشتم یه چیزاییُ تو فکرم مرور می کردم که بنویسم و داستان تلخ ( البتّه برای من ) از همین جا شروع می شه:
به خاطر یه سری مسایل و مشکلات کاملآ خانوادگی ( شخصی؟ )و کاملآ گس تا یه چند وقتی ( که معلوم نیست چقدره )قراره ساکت بشم یا اگه بخوام بهتر و روشن تر گُفته باشم، خفه شم؛ البتّه تو یه طول و عرض جغرافیایی مشخّص ( یه طول و عرض جغرافیایی پَست و اندک و محدود ). یعنی بمیرم. یعنی مُرده بشم!
اگه یه وقت به سرت زد که بفهمی من کُجام و چه حالی دارم و چه کار میکنم؛ باد هنوز جرأت نکرده ردّ پامُ روی شنُ ماسه ها پاک کنه؛ می تونی دنبالشون کنی تا برسی به من. خوب دیگه باید برم برسم به کار و بارَم.
همین دیگه ... تا فردا!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد