همین الان مراحل پایانی خوردن یه سیبُ با همه ی تشریفات و ملزومات سپری کردم ( این جانب؛ شخصاّ ). راستی من همیشه دونه های سیبَم، می خورم. خیلی خوبه.شمام از این کارا بکنین. رفتم تهموندشُ (؟) بندازم دور وقتی برگشتم؛ احساس کردم گلومُ یه چیزی گرفته.
این جمله هی تو فکرم با یه صدایی خونده می شُد. اومدم خودمم بگم که یه دفه چندتایی سُرفه با شتاب اومدن به دیدارم و خُلاطه نتونستم بگم. اما الان که می تونم بگم؛ نه؟
« کیست در این شهر که او مست نیست؟ »
...
ناقُلا! از کجا فهمیدی که نگُفتم؛ هان؟!
سلام. دوست خوبم .از مطالب خوبتون استفاده کردم. مایلم به وبلاگ باحال شمالینک بدم اگه خودتون قبول کنید. راستی توی یه مشکل اساسی گیر کردم. حکایتش توی وبلاگمه ! می تونید کمکم کنید!
چشامو خواب گرفته .
نیمه شبه .
یه چیزایی باید بگم چی ؟ مهم نیست .
بعدشم :
خوابم میاد .
نیستی ؟ هستی ؟
ده
بیست
سی
چهل
پنجاه
.
.
.
سُکسُک .